کتاب‌ «حبیب ممدآقا» - کراپ‌شده

بعد از بیست روز که هی سیب زمینی و تخم مرغ پخته دادند، شام برایمان مرغ آوردند. گفتم: «به قرآن مجید امشب درگیری داریم». حبیب از در آمد داخل. کلی زد و گفت: «بچو! عروسی دختر بشار اسده! دعوتمو کرده!...».

گروه جهاد و مقاومت مشرق - کتاب «حبیب ممدآقا» روایت زندگی شهید مدافع حرم حبیب رحیمی‌منش از شهدای اندیمشک است. روح‌الله قلاوندی که نگارش این کتاب را بر عهده داشته در تیم تحقیق هم بوده و کار رضا محمدی و نسرین تتر را تکمیل کرده است.

این کتاب را انتشارات راه‌یار منتشر کرده و طبق جمله‌ای که در مقدمه کتاب به آن اشاره شده، مناسب شهرداری‌ها، کمپ‌های ترک اعتیاد، هیأت‌ها و همه مراکز فرهنگی است.

دعوت «شهید حبیب» به عروسی دختر بشار اسد!

نویسنده در کتاب تلاش کرده لحن لُری سوژه کتاب و راوی‌ها را حفظ کند و در این کار، زیاده‌روی نکرده است. خاطرات کوتاه که هر کدام، قسمتی از جورچین شخصیت شهید رحیمی‌منش را می‌سازند، این کتاب ۳۰۰ صفحه‌ای را خواندنی کرده است.

بخشی از این کتاب را برایتان انتخاب کرده‌ایم و درود می‌فرستیم به روح همه شهدای مدافع حرم و شهید دفاع مقدس، جواد زیوداری که کارهای این کتاب در موسسه‌ای به نام او سر و سامان گرفته...

*راهنمایی بدون مجوز

*حسین سگوند هرموشی دوست شهید

زمین هفتاد و پنج متری در قلعه بالا خریده بودم. می‌خواستم ساخت و ساز کنم. مجوز نداشتم. دستم تنگ بود. واقعا هزینه تفکیک زمین شهرداری را نداشتم. کل دارایی‌ام آن زمین بود. حبیب گفت: «شروع به کار کن. اگه از شهرداری اومدن چون در توانت نیست صرف نظر می‌کنند و می‌روند.» اگر کسی گزارش می‌داد می‌آمدند؛ کاری نداشتند. زمینم را ساختم. حبیب راهنمایی‌ام کرد. به نوعی کمکم شد.

*هوادار فقرا

*حمید رحیمی‌منش برادر شهید

چندتا پیرزن هستند می‌آیند سر قبرش فاتحه می‌خوانند؛ برایش رحمت می‌فرستند؛ می‌گویند: «می‌خواستیم خونه بسازیم پول نداشتیم عوارض بدیم. گفته بسازید کاری باهاتون ندارم هوامون رو داشته تا خونه ساختیم.»

دعوت «شهید حبیب» به عروسی دختر بشار اسد!

*استاد گدا بگیری

*سعید چکاو، همکار شهید

طرح سراسری جمع‌آوری متکدیان بود. شهرداری وظیفه جمع‌آوری‌شان را داشت. بعد تحویل بهزیستی می‌دادند. بهزیستی باید می‌بردشان اهواز. بیست تا بیست و پنج تا هر چی مینی‌بوس جا داشت جمع می‌کردیم. صورت جلسه می‌شدند. گدایی شغلشان شده بود. زنی بود نزدیک دویست سیصد هزار تومان پول از توی یقه لباسش درآورد انداخت زمین. درآمدشان خیلی بالا بود. در اجرائیات راننده مینی بوس شدم. از قلعه شروع کردیم به گدا بگیری. مأمور پلیس و بهزیستی همراهمان بودند. حبیب استاد گدا بگیری بود. بدش می‌آمد از گدایی. می‌رسید کنارشان به بهانه کمک، خودش را بهشان نزدیک می‌کرد یک دفعه مچ دستشان را می‌گرفت و می‌گفت: «گدایی می‌کنی؟!» سریع می‌انداختشان بالا ماشین. گدایان معتاد را حتماً جمع می‌کرد.

*پارکینگ پایگاه

*رضا حاجی زاده همکار شهید

سیزده روز ایام عید مهمانهای نوروزی برای بازدید از سد کرخه و سد دز و پایگاه چهارم شکاری به اندیمشک می‌آیند. آقای خشنود گفت: «برا حفاظت از ماشینای مردم قرارداد بستیم با پایگاه. حبیب؛ بچه‌ها رو می‌بری اونجا برا نظارت. پنج شش نفر از بچه‌های اجرائیات بودیم. دو شیفت کار می‌کردیم. صبح از ساعت نه بازدید شروع می‌شد تا ساعت دوازده یک؛ و بعد از ظهر از ساعت سه تا ساعت هفت هشت غروب. حبیب هم قبض می‌نوشت هم مراقب بود.

از ایام عید آفتاب اندیمشک شدید می‌شود. محوطه ورودی پایگاه روبه روی کوی امیر، باز باز است نه ماشینها سایبان داشتند نه خودمان. این چند روز زیر اشعه آفتاب سیاه سوخته شدیم. خیس عرق بودیم ولی به خاطر شوخی‌ها و پرکار بودن حبیب بقیه هم عین خیالمان نبود. پارکینگ بزرگی شده بود. بیش از پانصد تا ماشین را مرتب باید راهنمایی می‌کردیم.

دعوت «شهید حبیب» به عروسی دختر بشار اسد!

*بادگیر یادگاری

*محمد علی قلاوند همرزم شهید

شب قبل از عملیات بچه‌ها تجهیزات گرفتند و آماده شدند. فشنگ‌ها را تقسیم کردیم. داشتیم وسایل را چک می‌کردیم که یکهو حبیب آمد. بادگیرهای سرمه‌ای که بهمان دادند خیلی سنگین بود و خش خش می‌کرد. حبیب بادگیر سبزی تنش بود که با بقیه فرق داشت. به مهدی گفتم: «بابا چیه این بادگیر؟ اصلا نمی‌ذاره آدم تکون بخوره چطور می‌خوایم با اینا بجنگیم؟!» حبیب نگاهی کرد و گفت: «قلاوند یه لحظه صبر کن من الان می‌آم.» بعد از ده دقیقه بادگیر سبزی برایم آورد. گفت: «اینا دو تا بودن بپوش ببین چطوره.» از بچه‌های عراقی گرفته بود پوشیدمش اصلا انگار نه انگار که چیزی تنت هست. سبک سبک بود.

وقتی زخمی شدم توی بیمارستان تکه‌ای ازش قیچی کردند.» گفتم «دست به بادگیر نزنید. خودم دستم رو می‌آرم بالا.» آن بادگیر را هنوز دارم یادگاری حبیب است.

*کاپشن سبز

*عبدالرضا پارسامهر همرزم شهید

روز اول که رفتیم اورکت سبزی بهمان دادند. بعد از چند روز گفتیم: «آقا! کوچیکن اذیت می‌کنن.» پلخشی آوردند گفتند: «هر کسی می‌خواد بیاد عوض کنه.» همه‌مان پس دادیم. این دفعه پشیمان شدم. گفتم: «بابا سبزا که قشنگتر بودن این چیه؟! این رنگ و روش رفته.» حبیب پس نداده بود. گفتم: «حبیب این کاپشنت رو باید بدی به من.»

به شوخی گفت: «بمون تا بهت بدمش. این که هیچی تازه من باید یکی برا پدرم ببرم یکی برا برادرم.» دیگر حبیب را ندیدم. شب عملیات لحظه‌ای که می‌خواستند حرکت کنند می‌گوید: «بچه‌ها کی پارسامهر رو می‌بینه؟ این رو بهش بده.» کاپشن را در می‌آورد و بدون کاپشن می‌رود. بعد از شهادتش کاپشن را برای من آوردند. الان دارمش.

دعوت «شهید حبیب» به عروسی دختر بشار اسد!

*عروسی دختر بشار

*سید مهدی سهرابی همرزم شهید

حدود بیست روزی شیخ نجار بودیم. می‌رفتیم پای عملیات لغو می‌شد. یک شب عظیم و حبیب کلی سیب و موز و پرتقال برایمان آوردند. به شوخی به حبیب گفتم: «بی وجدان من برا سیگاری مردم.» گفت: «والله یک کارتن جمع کردم.»

به افغانی‌ها سهمیه می‌دادند به ما نه. بعد از بیست روز که هی سیب زمینی و تخم مرغ پخته دادند شام برایمان مرغ آوردند. گفتم: «به قرآن مجید امشب درگیری داریم. حبیب از درآمد داخل. کلی زد و گفت: «بچو! عروسی دختر بشار اسده دعوتمو کرده امشو باید رنم عروسی.» همیشه پیش ما می‌آمد. ساکش زیر سر من بود همان شب نفربرها را آوردند گفت: «عروسیه.» گفتم: «حالا که عروسیه تو با این مثل خوندنت اولین کسی هستی که می‌ری.» گفت: «بعیده من رو دعوت کنه اگه هم من رو دعوت کنه آخری هستم.»

*مثل می‌خواند

*علی محمد چناری همرزم شهید

یک شب قبل از عملیات هفت هشت تا از بچه‌ها را جمع کرد مثل برایشان خواند. بچه‌ها هم همراهی‌اش می‌کردند. حتی کل هم می‌زد. واقعاً صفا می‌کردیم از وجودش.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس